نمی دانم
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی , ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید, با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی ان چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
ومن بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم هایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا , شاید خطا کردم
و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا , تا کی , برای چه,
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
وبعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
وگنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
وبعد از رفتن تو اسمان چشم هایم خیس باران بود
وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با انکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز اشفته چشمان زیبای توام
برگرد !!!
مریم حیدرزاده